
حال و هوای عید توی کوچه پسکوچههای شهر پیچیده بود. عبدالله چند روزی را مرخصی گرفته بود و آمده بود قزوین. روزهای آخر مرخصیاش بود که من شبیه خیلی از مادرها که فرزندانشان را مهیا رفتن به جبهه حق علیه باطل میکردند، نشسته بودم و داشتم وسایل رفتنش را جمع و جور میکردم. عبدالله مثل بچگیاش آمد و نشست کنارم. دستش را به گردنم انداخت و مرا بوسید. گفتم: چه خبره؟ چقدر منو تحویل میگیری!